ی میخواهم ڪنـار ٺو در سڪوٺ سٺــاره ها بگـویـم دوسٺٺ دارم آرام بگویی من بیشٺر امشـــب تـرافیـکِ دلتنـگی تمامِ دریچه های قلبم را مسـدود کـرده اسـت بـه گمـانـم بـاز هـم پـایِ تــو در میـان اسـت دلتنگى هاى آخرِ شبِ من هيچ شعبه ى ديگرى ندارد يا عكس ميبينم يا آهنگ گوش ميدهم و گیجم مثل اسفند که معشوقه ی زمستان است اما همه می خواهند دستش را در دست بهار بگذارند وقتی خیالِ بودنت را با کمی دیوانگی هَم میزنم خوشبختی از تمامِ جانم سرریز میشود میدانم هرگز پیدا نخواهیم کرد من کسی را که به اندازهی تو دوستش داشته باشم و تو کسی را که به اندازهی من دوستت داشته باشد دل تنگی های شبانه ام جور دیگریست وخیم تر و بدتر و دشوارتر مثل قفسی ست که میله هایش هر ثانیه نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشوند هوای اردیبهشت و نمِ باران و دست هایی که نیست اصلا رسالت اردیبهشت را تُ با نبودنت زیر سوال برده ای دیگر حساب روزهایم از دستم در رفته تمام روزهایی که تو نیستی روزهایی که من ماندهام روزهایی که میخواستم باشی روزهایی که قرار نبود بیقرار باشم روزهایی که زود شب شدند روزهایی که تمام نمیشدند روزهایی که تمام وجودم لرزیدن
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|